Wednesday, October 04, 2006

پاييز...

پاييز...
امیر از تهران
پر می کشد این پرستو.
هزار برگ پنج پر زرد هم که سنگفرش کوچه را مفروش کند
وباد؛
درختان خونین برگ عصرهای پاییز را به آغوش کشد
بازهم این آخرین پرستو؛
از طاق کهنه ی ایوان خانه ی من پرکشیده است .
تو شاید پر پرواز یک پرستو را بچینی؛
یا ده پرستو ..یا هزار..
بازهم آسمان پاییز را ؛
با زمینه ی آبی و کبود ونارنجی تندی که به سرخی می زند
پرواز پرستوهای مهاجر نقش می کنند.
من اما بسته ی زنجیر خاکم
نشسته کنج این ایوان کوچک
که نرده هایش را موریانه خورده است
وپاییز که هیچ ؛
سوز سردی دی را نیز
میزبانی می کنم
وچشم امیدم
بهار را منتظر است
وبازگشت دوباره ی پرستوهای مهاجررا
امیدم ؛ روشنای سبز رنگ مهرگیاهی ست ؛
که هر بهار؛ سیاهی شب های بلند زمستان را به هم می پیچد
وبه ریل جاری تاریخ
به کهکشان های بی کرانه ی وجود پرتاب می کند
تا باز گردشی دیگر؛ چرخشی دیگر ؛
وجای پای زندگانی دیگر ؛
که اینک نگاهشان مات مانده است.
جای پای من نیز خواهد ماند
با نقشی از زنجیر زمانمان
که تعبیر خواب خرگوشی مان است
در زمستانی که بهارش پنداشتیم
وآوازی که رهایی اش خواندیم.
وماندیم و ماند آن شوق رهایی در بن بست تاریخمان
با چارچوبی نا گشوده از آرزوهایمان
که شیطان را میزبا ن شدیم به نام خدا
وزیر پای سهمگین اعتقاد هارونی اش
لاشه هایمان را به نظاره نشستیم.
جای پای خویش را ببین آی همسایه
وحلقه های آهنین دانه های زنجیر را
وفریاد حبس شده در گلورا
ودامان پاره ی ناموس را
وهذیان دردآلود گرسنگی را
که پشت هر چراغ قرمز؛ صبح و عصر بیداد می کند
وقامت کمانی باقی مانده از بوته های خشخاش را
ودستان پینه بسته ی التماس را
وقطره های دلمه بسته ی خون را
وعمری رنج و شکنج و تاریکی را ...
خدارا
کجاست آن بهار آزادی ؟
کجاست آن بال بلند پرواز ؟
کجاست آن آسمان آبی ؟
کجاست آن سرزمین رهایی تا تقدیسش کنم ؟!!1
کجاست آن ؟ .. کجاست ..؟.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home