Friday, April 21, 2006

من بامدادم

من بامدادم
احمد شاملو

سرانجام

خسته

بی آن که جز با خويشتن به جنگ برخاسته‌باشم
هرچند جنگی از اين فرساينده‌تر نيست،

که پيش از آن که باره برانگيزی

آگاهی

که سايه‌ی عظيم کرکسی گشوده‌بال

بر سراسر ميدان گذشته‌است:

تقدير از تو گدازی خون‌آلوده در خاک کرده‌است

و تو را

از شکست و مرگ

گزير

نيست.



من بامدادم

شهروندی با اندام و هوشی متوسط.

نسب‌ام با يک حلقه به آوار‌گان کابل می‌پيوندد.

نام کوچک‌ام عربی‌ست

نام قبيله‌يی‌ام ترکی

کنيت‌ام پارسی.

نام قبيله‌يی‌ام شرمسار تاريخ است

و نام کوچک‌ام را دوست‌نمی‌دارم

( تنها هنگامی که توام آوازمی‌دهی

اين نام زيباترين کلام جهان است

و آن صدا غمناک‌ترين آواز استمداد).



در شب سنگين برفی بی‌امان

بدين رباط فرودآمدم

هم از نخست پيرانه ی خسته.



در خانه‌يی دل‌گير انتظار مرا می‌کشيدند

کنار سقاخانه‌ی آينه

نزديک خانقاه درويشان

( بدين سبب است شايد

که سايه‌ی ابليس را

هم از اول

همواره در کمين خود يافته‌ام).



در پنج سالگی

هنوز از ضربه‌ی ناباور ميلاد خويش پريشان بودم

و با شقشقه‌ی لوک مست و حضور ارواحی‌ خزند‌گان زهرآلود برمی‌باليدم

بی ريشه

بر خاکی شور

در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلود آخرين رشته‌ی نخل‌ها

برحاشيه‌ی آخرين خشک‌رود.



در پنج‌سالگی

باديه بر کف

در ريگ‌زار عريان به دنبال نقش سراب می‌دويدم

پيشاپيش خواهرم که هنوز

با جذبه‌ی کهربايی‌ی مرد

بيگانه بود.



نخستين بار که در برابر چشمان‌ام هابيل مغموم از خويشتن
تازيانه‌خورد

شش‌ساله بودم.

و تشريفات

سخت درخور بود:

صف سربازان بود با آرايش خاموش پياد‌گان سرد شطرنج،

و شکوه پرچم رنگين‌رقص

و داردار شيپور و رپ‌رپه‌ی فرصت‌سوز طبل

تا هابيل از شنيدن زاری‌ خويش زردرويی نبرد.



بامدادم من

خسته از باخويش‌ جنگيدن

خسته‌ی سقاخانه وخانقاه و سراب

خسته‌ی کوير و تازيانه و تحميل

خسته‌ی خجلت‌ازخودبردن هابيل.



ديری است تا دم‌برنياورده‌ام اما اکنون

هنگام آن است که از جگر فريادی‌ برآرم

که سرانجام اينک شيطان که بر من دست‌ می‌گشايد.



صف پياد‌گان سرد آراسته‌است

و پرچم

با هيبت رنگين

برافراشته.

تشريفات در ذروه‌ی کمال است و بی‌نقصی

راست درخور انسانی که برآن‌اند

تا هم‌چون فتيله‌ی پردود شمعی بی‌بها

به مقراض‌اش بچينند.



در برابر صف سردم واداشته‌اند

و دهان‌بند زردوز آماده‌است

بر سينی‌ی حلبی

کنار دسته‌يی ريحان و پيازی مشت‌کوب.



آنک نشمه‌ی نايب که پيش‌می‌آيد عريان

با خال پرکرشمه‌ی انگ وطن بر شرم‌گاه‌اش



وينک رپ‌رپه‌ی طبل:

تشريفات آغازمی‌شود.

هنگام آن است که تمامت نفرت‌ام را به نعره‌يی بی‌پايان تف‌ کنم.

من بامداد نخستين و آخرين‌ام

هابيل‌ام من

بر سکوی تحقير

شرف کيهان‌ام من

تازيانه‌خورده‌ی خويش

که آتش سياه اندوه‌ام

دوزخ را

از بضاعت ناچيزش شرمسار می‌کند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home