Sunday, April 23, 2006

گیرم که سنگ مزار می شکنید ... با « پیغام » شاملو چه می کنید


گیرم که سنگ مزار می شکنید ... با « پیغام » شاملو چه می کنید!

گیرم که سنگ مزار می شکنید، گیرم که بارگاه می ساختید!
گیرم که مجیز بگویید، گیرم که بزرگداشت بگیرید!
گیرم که در بزرگداشت بی چرا زندگانی تان، مجیزگویانه سنگ پاره های مزارش را در بارگاه های اربابانتان بر کله های پوک و بی برتان بکوبید.
گیرم که برای پاره سنگ ها توضیح المسائل بنویسید، یا که خدنگ شان سازید از بهر پرتاب ناسزا به این و آن و یا سپری برای دفع بلا و یا نردبانی که از آن بروید بالا!
گیرم که ...
با « فوران آتشفشان اعماق اقیانوسش »* در « گلوله هایی که به انجام کار شلیک می شوند »* چه می کنیـد!
با « پیغام » شاملو چه مـی کـنیـد!

میـلاد مـختـوم
٢٩ فروردین ١٣٨٥
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
« پـیغـام »

پسر خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچۀ پائینی.
خانه ای هست که سکو دارد
پیرمردی لاغر می بینی
روی سکوی دم خانه نشسته ست
با قبای قدکِ گُل ناری؛
غصۀ عالم بر شانۀ مفلوکش
پنداری.

شاید از چشمان ترکمنی اش
زودتر بشناسی اش.
می روی پیش و
بلند
( گوش هایش آخر
تازه گی قدری سنگین شده )
می گویی: « قورقومّی! »
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبـخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوۀ کوچک من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
( خودِ او اسمش مختومقـلی ست
سعی کن یادت باشد. )
بعد، از قول من
این ها را
یک به یک خدمت او خواهی گفت:

ـــ آه، مختومقـلی
این چه رؤیای شگفتی است که در بی خوابی می گذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من ؟
این چه پیغامِ پُر از رمزِ پُر از رازی ست
که کشد عربده بی گفتار
این چنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من ؟
خوابِ سنگینِ پریشانی ست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمانِ من.

خواب می بینم
چند تن مَردیم
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بی تاریخ
پیِ چیزی می گردیم.
شبِ پُر رازی ست:
ظلماتی راکـد
در فراسویِ مکان،
و مکان
پنداری
مقبرۀ پودۀ بی آغاری ست
در سرانجامِ زمان.

دیرگاهی ست زمین مُرده ست
و به قندیل کبود
روشنانِ فلکی
در فساد ظلمات افسرده ست.

ما ولیکن
گوئی می دانیم
که به دنبالِ چه ایم،
لیک اگر چند بدان
نمی اندیشیم
در عمل گوئی مردانی هستیم
کز ارادۀ خود پیش ایم.

راستی را
هرچند
شعلۀ سردی آن سان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سبب غلغلۀ جوشـش ما نیست،
هیچ انگیزۀ بیرون و درون نیز
مانع کوشـش ما نیست:

بیل و کج بیل و کلنگ
بی امان در کار است
تا ز رازی که به کشفـش می کوشیم
پرده بردارد.
( آه، مختومقـلی
بارها دیده ام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عریان.)


ناگهان
مدخل سردابی
آنک!
( همگـی
مات و حیرت زده در یکدیگر می نگریم.

نه، غلط بودم آنگاه که گفتم می دانستیم
که به دنبال چه ایم! )

مشعلی می افروزم
می خزم در سرداب
و بدان منظر خوف
چشم برمی دوزم:

خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیره مغاک
پدرانم را می بینم یک یک
مرده و خاک شده،
استخوان ها از گوشت
رُفته و پاک شده.

چشم هاشان را می بینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران می گردد
در ته کاسۀ خشکیدۀ خویش.
من به زانو درمی آیم
و سرافکنده به زاری می گویم:

« پدران، ای پدران!
نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون این سان سرگردانیم
در زمان هائی مجهول
به دیاری پُر هول.
وزنِ زنجیر کمرهامان را می شکند
زخم های تن مان خون می بارد
و چنان باری از خفتِ مان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم ...

نگرانی تان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبران خطاهامان می کوشیم. »

پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من می نگرند
ـــ با نگاهی که به آهی می ماند ـــ
و به آرامی
در کاسۀ سر
چشم هاشان را
می بینم
( انگورکِ چندی از قیر )
می کشد راه و فرو می چکد آهسته به خاک
و به حسرت می ماسد ــ

و تـمـام!


همه رؤیایم این است.

شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا می گوید کفارۀ نادانی ما چندان سنگین
است
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظر فاجعه ای دیگر باشیم.
من نمی دانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همۀ زندگی من شده این وحشت
این کـابـوس
این تـکرار.
با خودم می گویم:

« قصۀ بی سر و ته!
من نباید در فکرش باشم.
علتش معلوم است:
بس که لاینقطع از مرده و از قاری
بس که لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شـاید
صبح تا شام سخن می گویند ...

نه،
با کمی کوشـش
از خاطره پاکش خواهم کرد! »

اما لحظه ای دیگر
این رؤیا
باز از نو!
لحظه ای دیگر و
پیمودنِ این راه دراز
از نو!


راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و این گونه اباطیل
ندارم باور
اگر از من شنوائی داری
می گویم
هر کسی قطرۀ خُردی است در این رود عظیم
که به تنهائی بی معنی و بی خاصیت است،
و فشار آب است
آن ناچاری
که جهت بخشِ حقیقی ست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
تقدیر کنند.


حرف من این است:
قطره ها باید آگاه شوند
که به هم کوشی
بی شک
می توان بر جهتِ تقدیری فایق شد.

بی گمان ناآگاهی است
آن چه آسان جو را وامی دارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقّدّر را
چیزی پندارد
که نمی یابد تغییر.

رودِ سر در شیب این را مفتِ خود می شمرد؛
رودِ سر در شیب
به همین ناآگاهی زنده ست
و به نیرویِ همین باورِ تقدیری
زنده و تازَنده ست.

این چنین است که ما هم ـــ من و تو ـــ
سرنوشتی این سان می یابیم:
تو
غمین و مأیوس
می نشینی ساعت ها
سرِ سکو
جلو خانۀ تاریکت
غرقِ اندیشۀ بی حاصلیِ این همه سال
که چه بی هوده گذشت؛
و من
این گوشه
در این فکرِ عبث
که بیابم جائی هم نفسی:
غم گساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.

و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیریِ آسان جویان
هم چنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهره کِش قحبه دراز است.



آه، مختومقـلی
من گه گاه
سردستی
به لغت نامه
نگاهی می اندازم:

چه معادل ها دارد پیروزی! ( محشر!)
چه معادل ها دارد شادی!
چه معادل ها انسان!
چه معادل ها آزادی!

مترادف هاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
وای، مختومقـلی
شعر سرودن با آن ها
چه شکوه و هیجانی دارد!

نه!
من نمی خواهم باشم
تـنـهـا
نوحه خوانی گریان. ـــ
می بـیـنی ؟
کار من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشیِ خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.

گاه با خود می گویم:
« سهم ما
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانیِ ما مُهر که را خورده؟ خدا
یا شـیطان؟ »

باز می گویم:
« هرچند
دائماً مرثیه ای هست که بنویسی
یا غریو دردی
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُرده شکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پشتش ـــ

هرچند
نابه کارانی هستند آن سو
( چیره دستانی در حرفۀ « کَت بسته به مَقتل بردن » )
و دلیرانی دریادل این سو
( چرب دستانی در صنعتِ « زیبا مردن » ) ـــ

همه جا هست اگر چند
( به خود می گویم باز )
پل متروکی بر بستر خشک آبی
در یکی جادۀ کم آمد و شد
که پسین منزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
زیر پل
دریا
از جوش نمی ماند
زیر پل
دریا
پر صلابت تر می خواند. »

روزگاری
با خود
دردمندانه می اندیشیدم
که پیام از توفان ها نرسید
و نسیمی که فراز آمد از گردنه های صعب
بر جسدهائی بی هوده وزید ـــ
به جسد هائی
آونگ
بر امیدی موهوم ــ

لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی می گذرد
یا به هذیانِ تبی
یا به چشمی بـیدار
یا به جانی مغموم ...

نه
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شب نهادانی از قعـرِ قرون آمده اند
آری
که دلِ پُر تپشِ نوراندیشان را
وصلۀ چکمۀ خود می خواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.

باشد! باشد!
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُر از نکبتِ هر تیره روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید می دانم چیست
خوب می دانم چیست.
احـمـد شـامـلـو
٢٠ تیر ١٣٦٠
ــــــــــــــــــــــــــــ
* هر دو عبارت از شاملو هستند، اولی در پاسخ پرسـش : شعر چیست؟ و دومی در شعرش.




0 Comments:

Post a Comment

<< Home