Sunday, April 23, 2006

می توان و باید . . .جمشید پیمان
گفتی که : می توانم و با ید
.در وا ژه ی امید که گل دا د بر لبت،
در غنچه ی بهار که بشکفت در دلت،
درآرزوی پر زده درباغ سینه ات
،در رفعت نگاه تو خواندم که : می تو ا ن
.گفتی که: می توانم و باید .
در همنوائی ی دل ما با امید تو ،
در شعله های سرکش خشم و خروش خلق-
آ ندم که می گرفت پیکر دشمن
-در پویه های خیزش مردم،
در جوشش صدای تو خواندم که: می توان
گفتی که : می توانم و باید
.در لحظه ای که هزاران ستاره سوخت،
در پاره های دل که فرو ریخت بر زمین
،در استقامتی که برآمد ز تیره خاک،
بر صخره های عزم تو خواندم که: می توان

0 Comments:

Post a Comment

<< Home